افغانستان: کودتای ٧ثور، چهل سال مداخله کشورهای بیگانه و سرنوشت مردم آواره
اطلاع یافتیم که یکی از پناهندگان مقیم آلمان غربی به نام اکبر ، بعد از یک بیماری که به صورت سرماخوردگی ساده ای بروز یافت، بطور ناگهانی فوت کرد. این خبر دوستان و آشنایان اکبر را بسیار متاثر کرد، چه بسا اگر اکبر در شرایط دیگری بود وبه او به موقع توجه می شد و از امکانات پزشکی تخصصی برخوردار می گردید، به مرگ زودرس دچار نمی شد. به هر ترتیب زندگی اکبر جدا از زندگی بسیاری از پناهجویانی که راه سفر پرمخاطره ای را می پیمایند وبا موانع بیشماری در این راه روبرو می شوند تا با امید بسیار خود را به یکی از کشورهای اروپایی برسانند، نیست. از این نظر ما نامه زیر را که توسط یکی از رفقا به ما ارسال شده و توسط یکی از آشنایان اکبر نگاشته شده است منتشر می کنیم. تا با جنبه ای از مشکلات پناهجویان بیشتر آشنا شویم. «پناهجویان و مهاجرین برای جهانی بدون مرز( افغانستان – ایران)»
اکبر هست وبودش را گذاشت تا برای خود وفامیل اش سرنوشتی تعیین کند وآینده ی بسازد که خود اش از آن بی بهره بود. کشتی شکسته و وارونه ی زندگی اش را می دید که دیگر تاب تحمل امواج سرکش را ندارد ودیری نخواهد پایید تا درهم کوفته شده واو و زندگی نوباوگانش را به نیستی کشاند.
او می دانست که رویای عده ی کمی به حقیقت می پیوندد وگذشتن ازمعبر مرگ و دوزخ اروپا ( اشاره به اردوگاههای یونان است که به خاطر سختی ها و فشارها بر پناهجویان به دوزخ اروپا معروف شده است)، سهل وآسان نیست.از زندگی و کار شاق در ایران وتحقیر وتوهین همیشگی در آن دیار به ستوه آمده بود. درکشور زادگاهش افغانستان نیزبرای او وخانواده اش امنیت وآرامش وجود نداشت.
اودل به دریا زد تا از زندگی پر رنج ومحنت، خلاص شود. او از غرق شدن وسربه نیست شدن این سفر خبر داشت و می دانست که گرگان درنده وخفاشان بی رحم در سرتاسر مسیر راه ، درکمین اند؛ اما در پس این همه ودر دور دست ها نورامیدی را می دید که سوسو می زند وگمان می کرد که زندگی جهنمی اش را عوض وآینده ی مجهول بچه هایش را تضمین خواهد کرد.
تجربه ی مهاجرت او مانند دیگر خانه بدوشان افغانستانی، تلخ وتکاندهنده بود. پدر و مادر او وقتی که نیروهای اشغالگر روسیه قریه ی آنها را بمباران وخانه ی گلی آنها را با خاک یکسان کردند باعده ی از بازماندگان حادثه فرار کرده و به ایران پناه بردند. رژیم فاشیستی جمهوری اسلامی ایران که آسایش وآرامش مردم آن کشوررا گرفته وفقر ومسکنت را بر آنها تحمیل کرده بود زندگی را برای آنها همچون دیگر مهاجرین سخت ودشوار می کرد. آنها همواره با سنگ ملامت کوبیده می شدند وتحقیر وتوهین می گردیدند. او دوره ی کوچکی اش را بادرد ورنج گزرانده و برداشت اش اززندگی محنت وخواری بود. مهاجرت اجباری وفصل دلتنگی عمر را دربر گرفته بود.
او وخانواده اش هفت ماه را دردوزخ اروپا به سختی گزراندند. سختی که تحمل آن طاقت فرسابود. چند بار در راه گریز از یونان دستگیر وزندانی شدند. امید رسیدن به مقصد جراحات سختی هایش را التیام می بخشید.
او در راه رسیدن به آلمان تمام پس اندازبیست سال کارشاق اش درایران را هزینه کرد. وقتی یکسال پیش به سرزمین “رویا هایش” رسید و درخواست پناهندگی داد در بخش شرقی آلمان ودرگوشه ی دور افتاده ای از ایالت گوتنگین، برایش اقامت دادند. رفتن بچه ها به مکتب تنها دل خوشی او و همسرش بود.
یک شب پیش اکبر دوستان وآشناهای محل را مهمان کرد مثل این که می خواست با آنها وداع کند واز زحمتی که برایش طی اقامت کشیده و او وخانواده اش را رهنمایی نموده بودند، قدردانی نماید. مهمان ها برای سلامتی اش آرزوی بهبودی کردند واو ضمن تشکربا لبخند به آنها گفت سرماخوردگی که مریضی نیست خوب می شوم.
فردا صبح وقتی از خواب برخواست احساس کسالت شدید کرد. بدن وپاهایش درد می کرد. در اثراصرار همسر به تنها کلینیک شهر رفت. داکتر برای ضعف وبی حالی اش سرم تجویز کرد وبرای اطمینان او را به شهر فرستاد. همسایه ی سوریایی اکبر و فرزندش را به بیمارستان شهرانتقال داد. بعد از معطلی زیاد امکان رادیولوژی مهیا و اوبه اطاق معاینه انتقال یافت پسرش هم برای ترجمانی بااو رفت. هنوز داخل دستگاه نشده بود که داکتر گفت که نباید تکان بخورد. ولی او تکان خورد و بعد از چند بار تکان خوردن غیر ارادی ناگهان آرام گرفت و دیگر نفس نکشید. او فرصت دیدن همسر وهمراز ش را نیافت . او فرصت بوسیدن ووداع با پسر انش که در نزدیک او ایستاده بود را پیدانکرد. اوخود اش چشم هایش را بست و آرمان وآرزوهایش را با خود برد. داکتر نگاهی به پسرش که حیران وبی اراده شده بود نموده گفت از دست ما کاری ساخته نیست و او را از اطاق به بیرون هدایت کرد. انتظار پسر١٦ ساله در بیرون که خاموش وافسرده بود بی نتیجه بود. نمی دانست که چه کاری باید بکند . وقتی به خانه رسید مادر و برادرش به طرف اش نگریسته ومتنظر جواب ماندند….
او دفن شد. باشد تا همسر و فرزندان و دوستان اکبر هر بار بر روی خاکش می روند، مرگ غم انگیز او در آلمان “دموکراتیک” و کشور “رویاها” که “مرده را زنده” می سازد را بخاطر بیاورند که چگونه در اثر بی توجهی و تعلل و پاس دادن ها در جلو چشمان داکتر جان داد. وعلت مرگ سکته ی قلبی وانمود گردید. باشد تا آنها بتوانند داستان غم انگیر چهل ساله ی مردمی را که در جنگ و خونریزی بسر می برند و همواره تحقیر می شوند را مرور کنند.
بدبختی وخانه بدوشی افغانستانی های که چهل سال است با جنگ های مداوم ادامه دارد. جنگ هایی که زمینه اش کودتای ٧ثور ۱۳۵۷( چهل سال پیش) بود و با اشغال نظامی توسط سوسیال امپریالیست های روس در دیماه ۱۳۵۸ آغاز شد. بعد از بیرون رفتن روسها، دوران هولناک جنگهای داخلی میان قوماندانان مرتجع وابسته به امپریالیستهای غربی و قدرتهای مرتجع منطقه فرارسید. اگر چه طالبان با کمک پاکستان قوماندانان را در بیشتر مناطق افغانستان از قدرت بیرون راند اما خود خلافت و امارت وحشت و ترس اسلامی را به همراه القاعده و گروههای بنیادگرا بالای سر مردم برپاکرد و مسلما این پایان جنگهای خونین علیه مردم افغانستان نبود. با اشغال افغانستان توسط امپریالیسم آمریکا و متحدینش ازجمله بریتانیا و آلمان درسال ٢٠٠١ میلادی جنگ به مرحله تازه و خونینی رسید که تا بحال ادامه دارد. و در نتیجه هر ساله هزاران نفر کشته و دهها هزار نفر زخمی و تعداد بیشتری بی خانمان و آواره می شوند.
جا دارد که در چهلمین سالگرد کودتای ٧ ثور از خود بپرسیم چرا امپریالیستهای آمریکا، انگلیس، آلمان و روس …. و مرتجعین منطقه مثل عربستان، ایران، پاکستان و….گورشان را از افغانستان گم نمی کنند، آنها جز جنگ و خانه خرابی برای مردم ما هیچ چیز دیگری نداشته اند. اما آنها با پای خود بیرون نخواهند رفت.آنها را باید با قدرت مردم بیرون راند این خطه را با خشمی که ازلابلای این داستانهای غم انگیز و بیشمار خانواده ها بیرون کشیده می شود و با اتکاء به زحمتکشان به مسیری نو، به مسیر رهایی واقعی رهنمون ساخت.